سفارش تبلیغ
صبا ویژن

* روزی اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند برای نزول باران دعا کنند.

در آن روز همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.

 

 


* مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟ مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم! تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟




تاریخ : سه شنبه 92/9/19 | 9:58 صبح | نویسنده : محمود سامانی | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.