سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چوپانی گله را به صحرا برد و کنار درخت گردوی تنومندی اطراق کرد. از درخت بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل مانده بود. از دور بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت: «ای امامزاده ، گله ام نذر تو ، من فقط سالم از درخت پایین بیایم». قدری باد ساکت شد و چوپان شاخه ی قوی تری گرفت و جای پای محکمی پیدا کرد. دوباره رو به گنبد کرد و گفت:«ای امامزاده ، خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره ، از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی! نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم». قدری پایین آمد. وقتی نزدیک تنه رسید گفت:«ای امامزاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟! آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم».

وقتی کمی پایین تر آمد گفت«بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود! کشکش مال تو ، پشمش به عنوان دست مزد مال من».

وقتی باقی تنه را سرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:«مرد حسابی چه کشکی ، چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد».

برگرفته از کتاب کوچه احمد شاملو




تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 9:55 عصر | نویسنده : محمود سامانی | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.